دلم میخواست میشد باز میگشتم
به آن دورانِ سختِ کودکی هایم کنار مادر و بابا
میان آنهمه غوغا برای قدکشیدن ها
هنوزم یاد دارم که به لطفِ مهربان بابا
چه زیبا زندگی را صبح میکردم به هر روزم
به ضربْ آهنگِ انگشتش به روی دَرْ
من انگاری که بر هر روشنایی چشم میدوزم
برای صرفِ صبحانه، به مهرِ نازنین مادر
پنیر و لقمهی نانی که هر روزه مُهیّا بود
به گاهی هم مربایی که انجیرش
نثاری از درخت عاشق همسایه ی ما بود
بهگاهِ رفتنِ بابا برای کار هر روزه
هزاران بار بیوقفه برایش ناز میکردم
برای آنهمه موضوع تکراری مکرر باز من آواز میکردم :
به یادت باشد ای بابا
کتاب شعر فردا را
بهمراه دو تا دفتر
برای ثبت احساسم به تو، هم نازنین مادر
و شاید باقی دل را سپردن ها
برایم از عمو احمد بگیری زودتر حالا ...
ولی اما ...
تو گویی با فرو افتادن پلکی
تمام کودکی رفت و جوانی هم
به ردّ ِ نوجوانی دور شد از ما
و تقویمی که میگوید
گذشت سالهای عمر را اینگونه بیپروا
بدون خوردن شیرینی شیدایی و احساسافروزی
و یا لمس طراوت از نسیم روح بخش و شاد امروزی
به هر گوشه بساط دارِ تفسیری
به پا گردیده آسان و بدون هیچ تقصیری
گناهم را نه میدانم،
نه میخوانم از این پرونده بازی، هیچ تعبیری
گناهم را نمیفهمم،
نمیدانم که از جنس غم است و یا که از شادی شده پیدا
گناهی که نوشته میشود هر روزه روی هر تمنایی،
که مانده چشم نمناکش به سوی دیدن فردا
عجب دارم که در این زادزار بدبیار ما
چه برقآسا زمان چالاک میدزدد
تمام برگ و بار زندگانی را
چه زود اما ... ولی آری
در اینجا میشود هر روزمان هم دیر انگاری ...
واقعا گاهی چقدر زود دیر میشود!
خیلی زود!
واقعا چقدر زود دیر میشه!
چه زود اما ... ولی آری
در اینجا میشود هر روزمان هم دیر انگاری ...
واقعا زیبا بود.