نیمایی زیبای « من ایرانم »
از جناب غفران بدخشانی شاعر زیبا سرای افغانستان
غفران بدخشانی در تابستان ۱۳۶۱ خورشیدی برابر با ۱۹۸۲ میلادی در استان بدخشان افغانستان چشم به جهان گشود. او تا پایان دوره دبستان در زادگاهش به سر برد و از سال ۱۹۹۷ بدینسو در کشور هلند به سر می برد.
و
نقد این شعر توسط:
جناب دکتر سید مهدی زرقانی
استاد گروه زبان و ادبیات پارسی در دانشگاه فردوسی مشهد
برگرفته از صفحه ی جناب بدخشانی
«آدرس فیس بوک غفران بدخشانی»
و پاسخ جناب استاد شادان شهرو بختیاری به جناب غفران بدخشانی با شهر نیمایی زیبای
«یکی دارد مرا از شرق میخواند»
را در مسیر وبلاگ ایشان میتوانید بخوانید:
مسیر دستیابی به شعر «یکی دارد مرا از شرق میخواند»
شعر «من ایرانم»
درود ای همزبان
من از بدخشانم
همان مازندران داستان های کهن
آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت
تو از تهران
من از کابل
من از سیستان، من از زابل
تو از مشهد
ز غزنی و هریوایم
تو از شیراز و
من از بلخ می آیم
اگر دست حوادث در سر من تیغ می کارد
و گر بیداد و استبداد می بارد
نوایم را اگر دزدیده اند از من
سکوت تیره یی در خانهء خورشید گُستَرده است گر دامن
سیه پوشان نیک اندیش و
فوج سر به داری «در رگانم رخش» می رانند
مرا بشناس
من آنم که دِماغم بوی جوی مولیان دارد
و آمویی میان سینه ام پیوسته در فریاد و جریان است
و در چین جبین مادرم روح فَرانک می تپد
از روی و از مویش
فُروهر می تراود
مهر می بارد
و سام و زال سام و رستم و سهراب و آرش را
من و این پاک کیشان کمانکش را
به قول راز های سینهء تاریخ پیوندی است دیرینه!
نگاهم کن
نه!
نه با توهین و با تحقیر و با تصغیر
نگاهم کن
نگاهت گر پذیرد
برگ سیمایم
ز بومسلم و سِیس و بو مقنع
صورتی دارد
درست امروز شرح داستان و داستان با توست
و اما استخوان قهرمان داستان با من
تو گر نامی
نشانم من
تنت را روح و جانم من
من ایرانم!!
خراسان در تن من می تپد
پیوسته در رگ های من جاریست
بشناسم
بنی آدم گر از یک جوهر اند
ما را یکی تر باشد آن گوهر
درود ای همزبان
من هم از ایرانم!
غفران بدخشانی
نقد دکتر سیدمهدی زرقانی
استاد گروه زبان و ادبیات پارسی در دانشگاه فردوسی بر من ایرانم
-
اندر مصیبتهای زبان فارسی
-
چند روز پیش و بر حسب اتفاق، کلیپ شعر خوانی غفران بدخشانی نزد هوشنگ ابتهاج به دستم رسید.
من پیش از این هیچ شناختی از شاعر بدخشان نداشتم اما شیوهی انشاد وی و حس عمیقی که در تک تک کلماتش جاری بود، با آن تهلهجه شیرین فارسی دری که آدم را به اعماق هزارهی اول آهوی کوهی میبرد، برای لحظاتی روزگاری را پیش چشمم آورد که هنوز مرزهای کاذب سیاسی و بازیهای روزگار و اهل روزگار ملتهای فارسی زبان را از یکدیگر جدا نکرده بود و ما امت واحدهای بودیم که گلهای سر سبد فرهنگمان رودکیها بودند و فردوسیها و سناییها و دیگران و دیگران.
گویا او همان «پارهی لعلی» بود که اقبال لاهوری از آن سوی عالم در بدخشان دیده بود: «پارهی لعلی که دارم از بدخشان شما». خوب که دقت کردم، متوجه شدم حس من، به شکل قویتر و عمیقتر و شاعرانهتری در نگاههای مبهوت و تحسینبرانگیز سایه هم موج میزد، آنجا که غفران با معصومیتی شرقی میسرود:
«درود ای همزبان!
من از بدخشانم».
غفران میخواند و سایه گُر میگرفت. من تاکنون این مایه مبهوتشدن و متأثر شدن ابتهاج را در برابر شعرخوانی کسی ندیده بودم. شعر شاعر بدخشان شاید از جهت هنری چندان درخشان نباشد اما روح فرهنگی و انسانی عمیقی که در سرتاسر شعر جریان دارد، چنان بر دل و جان مخاطب چنگ میاندازد که بی اختیار زبان به تحسین شاعر میگشاید و چونان قند مکرری است که از شنیدنهای پی در پی آن خسته نمیشود.
اگر همچنان در «صمیمیت سیالِ» نجوای دلانگیز غفران حرکت کنی، شاعر به اینجا که میرسد
«مرابشناس!
من آنم که دماغم بوی جوی مولیان دارد
و در چین جبین مادرم روح فرانک میتپد.
از روی و از مویش
فروهر میتراود، مهر میبارد»
ناگاه رودکی و فردوسی و خیام و مولوی در برابرت پدیدار میشوند و به قلمرو فرهنگ ایرانی و زبان فارسی فکر میکنی که روزگاری از آن سوی کوههای هندوکش تا سواحل دریای مدیترانه را زیر پرچم خود داشت و در هر کوی و برزنی نوای دلانگیز شعر فارسی طنینانداز محملها و محفلها بود و روشنیبخش دلها و جانها. اکنون چه بر سر زبان فارسی آمده که غفران بدخشانی، این آوای برآمده از عمق جان ملتی بزرگ، خطاب به سایه اینگونه میسراید؟
«تو از تهران من از کابل
من از زابل، من از سیستان
تو از مشهد، ز غزنی و هریوایم
تو از شیراز و من از بلخ میآیم...
نگاهم کن نگاهت گر پذیرد
برگ سیمایم ز بومسلم و سیس و بومقنّع صورتی دارد...
من ایرانم!
خراسان در تن من می تپد
پیوسته در رگهای من جاری است»
زبان فارسی، زبان ملتهای همجوار ماست که در همسایگی ما نشستهاند و شاهد تحلیل تدریجی این میراث بزرگ ملتهای فارسیزبان شرق هستند و بر نعش این شهید عزیز نوحهها سر میدهند. اینکه ما در سرتاسر جهان کرسیهای فارسیآموزی بر پاکردهایم و دلمان خوش است به اینکه هر سال تعدادی از استادان فارسی به اقصای عالم سفر میکنند و الفبای فارسی را به چند نفری آموزش دهند، خالی از لطفی نیست اما چون نیک بنگریم ما خادمان شریفی برای زبان فارسی نبودهایم.
نه غفران بدخشانی در این ماجرا یک فرد است و نه شعر او سرودی ساده که از سر احساسی زودگذر برآمده باشد، او فریاد استغاثهی یک ملت است؛ ملتی که «خراسان در تنش میتپد و پیوسته در رگهایش جاری است».
کسی چه میداند وضعیت زبان فارسی در بخارا و سمرقند و تاشکند و کابل و هرات چگونه است؟! چرا کسی نمیپرسد مگر ما در کشورهای همزبان و همسایه چه کردیم که به جای آنکه «همزبانی با همدلی» جمع آید، آنها مانع فعالیت فرهنگی ما در سالهای اخیر شدهاند و رایزنی فرهنگی ما را در برخی کشورها تعطیل کردهاند؟
از دیگر سو، چرا باید آموزش الفبای فارسی به اروپاییان و آمریکاییان، که ممکن است حد اکثر تا چند سال با این زبان ارتباطشان را حفظ کنند، آنقدر مهم باشد که هر سال میلیونها دلار هزینه کنیم و چشممان را به روی وضعیت زبان فارسی در میان مردمی که بیخ گوشمان زندگی میکنند ببندیم؟ آیا این دلیل که همسایگان ما به زبان فارسی سخن میگویند، مسئولیت ما را در قبال حمایت، ترویج و گسترش زبان فارسی در کشورهای مذکور کم میکند؟
وقتی زبان و ادب فارسی میتواند عامل تقویت پیوندهای کهن ملتهای نزدیک شود، چرا ما به افقهای عقیمی چشم دوختهایم که به گواهی شواهد و قرائن، نتیجهاش چندان چیز دندانگیری نبوده و نخواهد بود؟ بماند که آنچه در این میان دل هر انسان فرهنگدوستی را به درد میآورد، وجهالمصاحه شدن زبان فارسی در دعواهای سیاسی میان بنیاد سعدی با وزارت علوم است. هر کدام از این دو نهاد، مدعی گسترش زبان فارسی در گوشه و کنار عالم هستند اما روابطشان با یکدیگر رقابتی است نه رفاقتی.
معلوم نیست کسانی که چنین بنیاد پر هزینه و فخیمهای را بر پای کردند چه کاستیای در عملکرد دفتر گسترش زبان فارسی در وزارت علوم دیدند که به جای رفع مشکلات همین دفتر و بر طرف کردن کاستیها و تقویت جنبههای مثبت آن تصمیم گرفتند خودشان بنیاد مستقلی را تأسیس کنند؟ آنها چه هدفی را از این استقلال دنبال میکنند؟ اگر کسی از سر حوصله مصاحبهها و آماردادنهای اهالی بنیاد سعدی را دنبال کند متوجه میشود که چرا من میگویم زبان فارسی در این جدلها و جدالهای میان دو نهاد، تبدیل به گوشت قربانی شده است.
در چنین شرایطی، چارهای برایت نمیماند جز اینکه همنوا با خواجهی شیراز «مویههای غریبانه» سر دهی و با خود زمزمه کنی:
«کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!»
وضعیت زبان فارسی در دست مدعیان و وکیل مدافعانش بی اختیار داستان «عدل» صادق چوبک را به ذهن متبادر میکند. این قصه، با آن عنوان متناقضنمایش که وجه آیرونیک به آن میدهد، ماجرای اسبی را روایت میکند که در یک روز برفی پایش شکسته و خون سرخش بر روی پهنهی سفید برفها جاری است. اسب در حال جان کندن است و جماعتی بر گرد حیوان گرد آمدهاند و هر یک راه حلی برای رهایی اسب پیشنهاد میکنند؛ در حالیکه یا کیف چرمیشان از پوست همان اسب ساخته شده یا منفعتشان در مرگ اسب است و یا پز روشنفکریشان چشم فلک را کور کرده اما کاملاً معلوم است آنچه برایشان هیچ اهمیتی ندارد، اسبِ رو به موت است.
شکوههای غریبانهی غفران بدخشانی، صدای اعتراض غیر مستقیم ملتی بزرگ است به متولیان فرهنگی کشور عزیزمان ایران که چرا مدعیان گسترش و تقویت و ترویج زبان فارسی، چراغِ رو به خاموشی خانه را رها کردهاند و سیر در اقصای عالم میکنند؟
و اما استخوان قهرمان داستان با من...
درود عالی بود گلم
سبزباشی