دیر شد ، دیر آمدی این غم به نامم نیز شد
جانِ من دلخسته از این دوری و پرهیز شد
با مرورِ آنچه از یادت به جانم مانده بود
غصه ها را قصه کردم ، خاطره انگیز شد
گاه گاهی با خطوری ، بیحضورت تا شدم
حاصلِ این مردگی در من چو رستاخیز شد
دانه دانه چیدی از انگور این متروکه دل
درد آن در خُمره کردم عاقبت سرریز شد
صخره صخره کوه را در فکر تو جاری شدم
بغض را تا گریه کردم ، برکهای لبریز شد
بوستانِ عمر را گلشن به گلشن گشتم و
بر درختی تکیه کردم که سرِ جالیز شد
کم نبود این گفتگویِ ذهنِ پُر گویِ خودم
حرف های مردمان هم بر سرم آویز شد
بودنت چون یک شتابِ لحظهای در جان من
در غیابت زندگی بی حرکت و بی خیز شد
صفرِ مطلق شد تمامِ لحظه هایِ بودنت
این نیامدها برایم دشنهای نوک تیز شد
اینکه میدانم نمیآیی خودِ جان کندن است
همچنان جان میدهم چون مُردنَم تجویز شد
مانده ام در کار دل ، دیروز شد... امروزها
دیر شد ، دیر آمدی تا آخرش ، پاییز شد
من چه کردم با خودم حس اعتراضآمیز شد
دیر کردی .....تا خودِ پاییز ، حلقآویز شد !
عرض ادب بانو
شعر لطیف و دلنشین و البته غمباری بود
فلمتان نویسا و پر بار
در پناه حق