خانه امروزچه بی روح وغروبی خفه بود
آسمان نیز که اندوهِ دلش بر کفه بود
دخترک بود پیِ گوشهیِ دنجی و سکوت
نا شکیبانه دل و روحِ غمینش فرتوت
مانده تا با دلِ خود خلوتی آغاز کند
پای افسوس و دریغا به دلش باز کند
مادری بُهت زده ، کُنجِ حیاط و حیران
و برادر پُر از گفت و شنود و حرمان
همه درفکرچرا و چه شده ، حسرت و غم
قصهی بودن و رفتن ، به یکی لحظه و دم
خانه دلتنگِ کسی مانده در این حال و هوا
که غریبانه پناهش شده آغوشِ خدا
زندگی میرود و نقطهی پایان نزدیک
نیست دیگر پدری ، خانه شده بس تاریک
عالی