شعر و خوانش : سپیده طالبی
میشمارم سالهایی را که
همچنان به جستاری بی هدف
در تار و پود این بیهودگی میگردم
به دنبال خودم
و برای رسیدن به خدای خود
خویشتنی که هنوز برایم مبهم است
چه میخواهم؟!
مفقود شده ام ، غریبانه گم شده ام
در خود مجهولالهویه ام سردرگم
دلم..... میخواهد....
آخ که چقدر دلم خواستن میخواهد ...
ولی...
از آسمان چه دیده ام ، جز تاریکی قیر گونش
و ستاره هایش که با تمسخر به من می نگرند
از کوه ها چه دیده ام
جز سختی و صعب العبوری شان
و زمین خوردن هایم در پیوند با آنها
از رود های زیبایی که از پیوستن
به دریای بیکرانه شان به خود مغرورند چه؟!
رود؟!
تنها جریانه ای در زندگی روزمره
که به چاله هایی میریزند
و بزودی گندآبی خواهند شد
هیچ دریایی ندیدم که دلش آرام باشد
و با اندکی دست و پا زدن
تو را چون تفاله ای به بیرون پرتاب نکند
از سبزی دشتها ، طراوت گل ها و رنگ طلایی گندم زارها
از بهار ، چه مانده است ؟!
همه رفته اند و جز هاله ای مبهم ...
هیچ ندیده ام....
پرواز را دنبال کردم
اما چه کنم که بال و پرم را بسته اند
پیله کرده ام به کارهایی که مرا به پروانگی نمی رسانند
در من ، نه منی مانده و
هم هیچ تویی !
آنچنان بی تو ام
مانند مترسکی که سرش ،
بازیچه کودکان در مزرعه است
به خدا پناه میبرم از شر خودم
اما
وهم بودن با خدایم ،
از شیرینی پناهش بیشتر است!
باور ندارم به آنها که میگویند با خدا هستند
این حس ،
به بودن در سراشیبی تندی میماند
که در آن ناگاه شروع به دویدن میکنی
می دوی و تندروی ات شتابان تر
و مهار آن سخت تر ،
در آنی خدایی تو را مدد میدهد ...
تصور کن!
چقدر این رستگاری شیرین است!
ولی دهشتی که جانت را تا رسیدنش ویرانه کرده ،
شهدش را از تو میرباید.
در تعریفم برای رسیدن به خدایم ،
از مبدا تا مقصدم
مقصودم فقط میعاد است
و اگر مقدر شد میثاق
با هر مقدار و با هر مقیاس
که این راهی ست بس طولانی ...
و غامض!
با خدا بودن بی باکی میخواهد
و من هیچ جنگاور نیستم !
و هنوز غوطه وری در سردرگمی ،
این چه بطلانی است ؟!
و در این گرداب مشوش
من فقط به خدایم فکر میکنم ...
الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکرِ اللَّهِ أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ (الرعد – 28)
درود بانو
چه شعر زیبایی
و چه دکلمه ی آرام بخش و دلنشینی
قلمتان همواره جاری
در پناه خدا