شب است و
التهاب تاول و ... هیمه ها
و جان به درد میکَند
دم از تحملِ
نظاره بر
گمان به آتش و این شب و ... های ها
و باد میکِشد ،
شیونی به گوش ناشنیده ها
که شب در استخاره ای بیافکند
به روی ضجه ، خواب را
به جامهی سیاه ترس و اضطراب
و خدعهی درخشش ستاره های کاغذی
و باز هم نفس که مانده و ...
به سرفه ای میانه ای رها
میان جنگلی پر از شرر ...
و شعله ها
به رنگِ سربِ داغِ زخمهایِ بی هوا
و گرد و خاک وحشتی به آسمان
و شاخِ خشکِ چوبه ها
که باد ناجوان بر آن ، هزار ها جوانه را
به لحن تندِ اقتدارِ خود
تکان تکان
بسوی ماندن و سکون ...
به ناله میکشد ...
و آن همه نفس
که بی نفس کشیده درد را
دمل به روی تاولی دگر ...
در انتظار صبح دم نوازشی دهد
تب به جان خزیده را
به جوی صبرِ لب گزیده ای
به رعشه ای چنان صدایِ مانده درگلو
شکسته از صرافتِ دریغ و غبطه ای نجیب ...
و باد می برد نفس نفس
به روی دست خود ...
هم او که گسترانده آتشی میان شاخه ها !
:)