فصلِ سرما و تگرگ و گاهِ باران گشته است
این دل بی چتر من هم باز نالان گشته است
باد هست و کلبهی جان نیز باران خورده و
آهِ سرکش نالهاش مانندِ هذیان گشته است
بر نوایِ بَم که میخواند چنان طغیانِ رُود
حالِ دل ژولیده و فکرش پریشان گشته است
این همه رازِ مگو دارد به لب ، اندیشه اش
میکِشد آهِ فراوان و چه سوزان گشته است
شور میگیرد به کوچی ، از گذاری بیگذر
مانده است و بی دلیلی ، بندِ زندان گشته است
میکند رامشگریها ، قطره های این سِرشک
ظاهری آرام اما بس خروشان گشته است
میپَرد سنجابِ جانم با غریو یک خروش
طفلکِ من بیقرار و سخت حیران گشته است
من خرامان میروم بر شاخِ خشکِ سرگذشت
جویبارِ دلْ گذشتم لیک ، جریان گشته است
شُرشُرِ باران کنارِ خش خشِ برگِ درخت
تا رسد آوای نابش ، روح شادان گشته است
بارشش چون زَمهریری بر دلِ تب دار من
مرهمی شایسته و تجویزِ درمان گشته است
آیه میخواند به ذهنم ، بوی باران و نَمش
رَدِّ تنهاییِ من ، گُم به خیابان گشته است
میخروشد تندرِ رُخداد ، بر بی قیدی ام
اینک اما دیگراین دل، نور باران گشته است
نغمه ای رامش نوازم بر سرِ تالار دل
درضمیرم یک من ِدیگردرخشان گشته است
این دل بی چتر من ...
درود عالی وغم انگیز گلم
قلمت مانا