همین دیروز بود انگار
چه ساعت ها کنار ساحل امید میماندم
نگاه چشم فرداروز را هم رام میخواندم
چه بی پروا به روی موج های سادگی، آسوده میراندم
میان باد و طوفانهای هر روزه
به ذوقی رود دلتنگی به دریا میرساندم
خودم را با خودم آرام کرده
به آغوش خودم با مهربانی میکشاندم
نمیدانم چه می پنداشتم با خود که عمری
چنان مشتاق زیر طاق صد رنگیِ ایام
گذار امنِ خاطر را قدم میکاشتم با بوسهی گام
در آن ایام گاهی ابلهانه
به خود اقرار میکردم که سرمستم
تمام زندگی را کرده ام بازیچه ی دستم
ولی اکنون چه باید گفت ... ؟!
چه در خورجین اسب عمر خود بستم ... ؟!
شماری من ندارم از تمام روزهای رفته از دستم ...!
مجالم را هدر دادم
نشد حتی رِسم به گردِ پایش تا خود اینجا
نشد روزی جلو افتم از او یا که بگیرم من زمامش را
دویدم ، از نفس افتاده ام حالا
چه حسرت ها که می نوشم
چه باری مانده بر دوشم
برای عشق های نارسی که در دلم کُشتم
عجب افسوس سنگینی که خم آورده بر پشتم
نوشتم بارها که قصه از سر شد
مدام اما به دل من چاه میکندم
نه گریانم ... نه میخندم
نه میدانم چه بگذشته ست بر من که نموده سخت دلسردم
نشسته خاک حسرت بر سَرِ پیشانی دردم
چه سهل انگار و بی پروا میان بدترین و بهترین هایم
بدور انداختم آن بهترین ها را
نگونبختانه از رسم بدِ دنیا، تحمل کردنش سخت است
گلی باشی میان خارها و داغی صحرا
به دستور زبانِ دل، شکستم من زمان را ظرف
برای رد شدن از روی نعشِ آنچه بگذشته
تمام فعل های لازمم را هم به آینده نمودم صرف
نمیدانم که من اینگونه با سرعت
به دنبال چه میگشتم که خشکاندم گل لبخند را بر لب
که روحم را نمودم منجمد از اضطراب و تب ...!
شتابان من گذشتم آنچنان از روزهایی چند
ندیدم زندگی آرام مانده منتظر آنجا
کنار جاده با لبخند ...!
شتابان من گذشتم آنچنان از روزهایی چند
ندیدم زندگی آرام مانده منتظر آنجا
کنار جاده با لبخند ...!
درود زیبا وغم انگیز
دعوتی گلم