عصرِ ظهور طوفان بود
که جغدها آوازشان را آغاز خواندند !
از شب که ستاره ریخت، مهتاب بیتاب شد !
نه تقصیر شکوفه ها بود و نه از غصهی باران
که درد از ریشه بود و بیشه دردمند ...!
نه عطر یاسی را به بوسه روانه کردیم و
نه از بامی، پرواز
که خانهی کوچک ما
نه باغچه داشت و نه بام
آنقدر سکوت، فریاد و
پیچک هراس، روزگار خفه کرد
که چکاچک هجوم عقربه ها را
نشنیدیم و
شمشادها از کنارمان به سرعت گذشتند ...!
در آنهمه تنهاییِ جاده،
شاخه ها از ما شکستند و
تا ابد،
خاکستر سپردیم به باد ...
که پروانه ها،
برای بلوغ نابالغ مان، شمع روشن کنند !
ما ماندهایم و هزاران سال نوری، بی خودمان
دورِ دور ...
دورتر از همهی نیلوفرهایی که لبخند میزنند ...!