گویم چرا از آسمان ، حتّی زمین آلوده است
روحِ پلیدی بر جهان افتاده و آسوده است
باز این هوا ساکن شد و وارونگی آمد پدید
خورشید حقّ اما خودش روشنگرست و پر امید
ذرّاتِ بی پروایِ غم در خونِ ما جاری شده ست
آشفتگی مهمانِ هر جا گشته و ساری شده ست
پاییز ها کوکو نمی آید دگر با لک لکی
تالاب ها خشکیده و حتّی نمانده پرژکی
گلهای بسیاری در این آب و هوا پژمرده اند
دلهای بسیاری که از غم ، نابجا افسرده اند
آبان به غوغا رفت و ماند آذر از آن اما به جا
داغ است خاک این زمین بر جای پای رفته ها
یلدایِ مان پشت در و خود را مهیا میکند
آرام میآید ولی ... پاییز بلوا میکند !
هرسال میگوید به او، این فصل مهرانگیز و زرد
رویِ سیاهِ روز ها ، ماند به پایِ فصل سرد
اندیشه در هرکار کن ، بر مصلحت رو ، حق نگار
امروز هم دیروز شد ... فردا چه گوید روزگار !
بیچاره تر شیری که صید چشمِ آهویی
# فاضل نظری