فایل صوتی - خوانش شعر حادثه
شعر و خوانش : سپیده طالبی
در میان دلِ آزردهی شهر
در حصار قفسی شبزده، آویخته بر میخ کجی بدانگار
سر راهِ حملاتی که به یغما بردند
هوسِ هر چه امید است بر این چرخ پریشان افکار
حادثه در شُرُف اجرا بود
لمس حسی که چنین رمزآلود
تاب را از نفسِ هر قدمِ قرص و قوی هم میبرد
مثل یک رویا بود
مثل یک حس لطیف دم صبح
یا نه احساس قشنگ قطراتی شبنم
که به همراهی گل میخندند
مثل پروانه و گلبرگ که آزاد و رها میرقصند
مثل یک خواب عمیق
ظهر یک روز طلایی، خنکای ملسی در پاییز
یا که یک « ها » کردن
کف دستان طبیعت، وسط جنگل سرمالبریز
مثل حسی که پس از یک تبعید
تو به دنبال خودت خانه به خانه پیِ هم میگردی
خودِ گمگشته، پیِ فاصله از دنیا بود
تو به دنبال همان پنجرهی گمشده ای
که فقط رو به خودت تا خود فردا وا بود ...!
مثلِ کشفِ مزهی سنخیت حس تعلق به کسی و جایی
مثل نوشیدن لیوانِ پُر از شرم به همراه کمی از عسل رسوایی
مثل حسی که بیفتد به دلِ پرده و باد
وقت همخوانی آهنگ سکوتی نگران، با اندوه
مثل حسی که به سر میافتد
از هماغوشی سرنا و دهل، در دل کوه
مثل شوری که فرا میگیرد
آدمی را به کنار گل و گلدان و تراسیکه به خورشید صفایش گرم است
آنچنان واضح و نو، روشنی پیدا بود
حادثه معجزه ای سبز در انبوه سیاهی ها بود
زندگی کوتاه است !
مرگ را چاره و یا درمان نیست !
شده پاییز، بهاران و چه بسیار که این غصه خودش را به جهان جا کرده
دل خشکیده به آهی شده بند ...
بیامان میریزد
لااقل حادثهی عشق، نجاتیست از این زندگیِ ناکرده !
پ.ن. : و زمانی که در انگار تو این عشق چه بیتاب تو را مییابد ...
اما فکر کن در این دیار چقدر از این قصهها دور افتادیم. آه، چرا نگویم که درد غربت پونههای صحرایی را دارم. نه، من ترسی ندارم که بگویم میخواهم از پاریس بروم. میخواهم کتابهایم را به گوشهای پرتاب کنم. کعبهی نقاشان را پشت سر بگذارم، بروم در شیبِ یکی از درههای سرزمین خودمان ساعتها بهسرخی یک گلِ شقایق خیره شوم. چه کسی میتواند به من و این پندارهایم بخندد؟ در زندگی من یک گلِ شقایق جای خودش را دارد و شاید به نظر غریب آید اگر بگویم وقتی روی گذشته خم میشود، تصویرِ درخت اقاقیا را از پس حوادث زندگیام روشنتر میبینم. بهراستی اندکی شگفتآور است اما نه، برای چه یک دیوار کاهگلی که روزی از سایهاش گذشتهایم نتواند در زندگی ما رخنه کند؟ چرا یک کلاغ که بر شاخه کاجی دیدهایم نتواند جا پای خودش را روی احساسِ ما بگذارد؟ یک لحظه هوشیاری که در یکی از شنزارهای اطرافِ کاشان به سراغ من آمد از برترین نوسانهای زندگی من چهچیز کم دارد؟ برای همین است که من میتوانم بسی چیزها را از دست بدهم تا یک «آن» را زندگی کنم. میتوانم از چشمانداز فریبای یک سفر چشم بپوشم تا یک «شب» را زندگی را کنم. مثل آن شبِ اردیبهشت شمیران که باغ منوچهر در عطر شکوفهها خیسخورده بود و صدای قورباغهها بر این عطر شیار میانداخت. میبینی؟ من همهاش در آن دیار هستم. چه کنم من زندگیام را بر سنگ و گیاه آن سرزمین لغزاندهام. تپشهایم را به آب و گل آن هدیه کردهام. هرگز نمیتوانم نگاهم را از دور افتادهترین خار بیابانش بازپس بگیرم. بیابان گفتم و درد خودم را تازه کردم. در پاریس بیابان نیست. این را همه میدانند. اما همه نمیدانند که من اگر مدتی بیابان نبینم دق میکنم ...
سهراب سپهری، پاریس، تابستانِ سال 1347