گَرد رویا را از آیینه پس بگیر،
از پسِ فوت آخر فقط،
دهانِ دستانِ خستهی امروز، بر میآید و بس.
گَرد رویا را از آیینه پس بگیر،
از پسِ فوت آخر فقط،
دهانِ دستانِ خستهی امروز، بر میآید و بس.
بگذار خُشکزاران خلوت و برهوتِ این روزها،
بر هم بکوبند،
تا که خاکِ نعرهشان،
از هیچگذرها به خورشید فوَاره زند
و از پشت پلکهای سرخش، اشکِ ابر بخیزد.
بر پنجره بکوبد،
با ناودان بدود ... تا به سکسکه افتد،
بر تربت آرام خود.
که ... در طلوعی نزدیک،
سطرسطرِ عطرِ کاهگل،
دوباره بر آیینه،
ردّ سبز خیال میکشد...!